بازهم ذی الحجه می رود ومحرم می آید، محرمی که باآمدنش دل را می رباید ومی سوزاند، محرمی که همه را برای عزای حسین به تکاپو می اندازد، همه از جمله آن کودک 5 ساله تا پیری 50 ساله قبل از آمدنش شروع می کنند به برپا کردن هیئت های بزرگ وکوچک، سیاهی زدن های مساجد وسیاه برتن کردن های خود.
چه سوزناک است دیدن آن کودکی که باآن تبل کوچکش جلوی دسته ی حسین راه می رود وبرآن می زند،آن نوجوانی که به عشق قاسم پرچمی به نشانه ی عزای حسین دردست گرفته وسروصورتش را گلی کرده است، آن مادری که به عشق علی اصغر نوزاد خود رابا لباسی سپید وسربند سبز یاحسین در آغوش گرفته، آن جوانی که فقط وفقط به عشق علی اکبر به زیر علم رفته ولباس عزای حسین را برتن کرده، آنهایی که به یاد دستان قطع شده ی ابولفضل العباس دستها رابالا می برند وبرسر وسینه ی خود می زنند.
واقعا چه غمناک است ظهرعاشورا باآن صدای تبل وزنجیر ودیدن آن چلچراغ ،نخل ها وخیمه های نیمه سوخته.
هیچ کس