سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که بنده اش را درجستجوی مال حلال، خسته ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

به نام خدا نمی دونم چرا؟ولی امشب حس کردم باید بنویسم باید بنویسم تا فراموش نشه فراموش نشه اون روزهای خوب باهم بودن اخه میدونین زندگی کلی اصل وقانون وچرت وپرت داره یکی از اصلای زندگی اینه که هر اشنایی یه جدایی داره مثلا جدا شدن از یه جمع دوستانه یا از یه دوست می دونی خیلی سخته خیلی من که تا حالا نتونستم با این اصل زندگی کنار بیام مطمئنا حالا حالا ها هم نمی تونم اما خیلی از ادم ها رو دیدم که وقتی از هم جدا میشن واقعا جدا میشن انگار لحظه جدایی اونها فقط یک لحظه است همون طور که لحظه اشنایی اونها بوده شاید نشه همشو تقصیر اصل زندگی انداخت یکمیش هم تقصیر ادم هاست اخه ادم ها از ادم ها زود سیر میشن اینها هم رو گفتم که به جدایی خودمون برسم میدونی حالا که اون لحظه ها رو به یاد میارم احساس میکنم همش خواب بوده من همیشه فکر می کردم که بلاخره ما هم یه روز از هم جدا می شیم اماهیچ وقت فکر نمی کردم این طوری از هم جدا بشیم امشب که دارم می نویسم نه دلم گرفته ونه ناراحتم اما انگیزه دارم بنویسم نمی دونم چرا شاید به خاطرسر رسیدی که سر شبی دست زهرا دیدم یا شاید به حرمت اون روزای قشنگی که حاضر نیستم هیچ وقت فراموششون کنم همیشه فکر می کردم اگه قرار باشه روزی از هم جدا شیم اول فاطمه و زهرا میرن بعد ما بقیه تنها میمونیم بعدهم ما یکی یکی میریم اما این طوری نشدمی دونی چه طوری شد نه نمی تونی حدس بزنی چون اولین نفری که از جمع همیشه شادمون جدا شد منیره بود اره منیره تعجب نداره که خوب بلاخره اونم جدا می شد دیگه منیره خیلی وقت بود سرش رفته بود تو کتاب ودفتر ودرس وروابط اجتماعی و بیرون رفتن و اخه میدونی یه مدل منیره خیلی بیکار بود فکر کنم بلاخره تصمیم گرفت وعمل کرد تا دیگه بیکار نباشه

خوب خیلی خوبه چون موفق شدانگار دیگه فکرهاش عقایدش با مافرق داشت نمی دونم بهتر شده یا بدتر امامطمئنا بهتر بودچون بلاخره کاراش یه جورایی مربوط به دین وخدا واین برنامه ها می شدودومین نفری که از جمع ما رفت فاطمه بودفاطمه وقتی قرار شد ازدواج کنه دیگه کمتردیده میشد توی بحث ها مون بوداما نه مثل اون موقع ها بی خیال وبی دلهره و بی توجه این دفعه خیلی فرق داشت اونم دیگه به فکر زندگی بودهر نظری هم که داشت بنابرزندگی ابنده اش بود خوب اینم خیلی خوبه چون اگه از حالابرای زندگی اینده اش فکر کنه حتما موفق میشه همزمان با رفتن فاطمه سومین نفر زهرا بود که اولش نصفه نیمه کاره رفته بود می دونی واسه چی واسه اینکه اونم دیگه نخواست بیکار باشه برای همین عضو یک باشگاه خبر نگاری شده بوداین جدا شدن نصفه اش بود اما جدا شدن کاملش وقتی بودکه اونم ازدواج کرد اره از تو کلاغ پر زندگی زهرا هم پر پس ببین دیگه چی می شد اون دوتا که فقط به خاطریک کاراز جمع خارج شدن اون قدر دور شدن وتغییر کردن پس زهرایی که هم ازدواج کرده وهم کار کرد دیگه ببین چقدر دورشد اره زهرا خیلی باشگاه رو دوست داشت شاید اون اول ها به خاطر همین حسودی می کردم چون فکر می کردم اون باشگاه رو حتی از جمع ما هم بیشتر دوست داره البته دیگه جمعی نموده بود انگار عقاید اوستاش یه درهای تازه ای از زندگی روش باز کرده بود عشق تلاش وپشتکاری که زهرا تو این کار از خودش نشون داد هیچ وقت از یادم نمی ره خیلی خوبه چون بلاخره در ازای این همه تلاش و پشتکارنتیجه ای داره که از نتیجه بیکاری بهتر،میدونی همیشه فکر میکردم زهرا و فاطمه که برن من ومنیره ومحمد وفهیمه می مونیم اما اینجوری نشد منیره که اول از همه رفت بعد هم اون دوتا من موندم وفهیمه که توی یه سنی بود که با هیچ کس اونم من دمخور نمی شد محمد هم که بلاخره پسر و جوانی های دوران خودش پس بازم من موندم میدونی یه اصل دیگه زندگی چیه اینکه ادما تازه وقتی از هم جدا میشن می فهمن چی رو از دست دادن اره من تازه وقتی جمعمون خراب شدفهمیدم چقدر قشنگ ومفید بود می دونی چرا می گم مفید واسه اینکه همش یا توش خنده بود که خودش درمان درد ومرض وغم و غصه است یا بحث هایی که نتیجه های عالی می داد،خوب اینها همه رفتن، نمی دونم به اندازه من دلتنگ اون روزا هستن یا نه ولی به هر حال هر کدام تصمیم داشتیم داستانهای قشنگ این جمع وداستان های جدید هر کدوم ادمای جمع وبنویسن اما هیچ کدوم عرضه نوشتن رو نداشتن خودشون هم بارها اعتراف کردپس امشب این ماموریت سخت من بعهده گرفتم البته نه تنهایی چون تنهایی تمام خاطرات اون موقع یادم نیست با کمک همون جمع که تک تک هم می تونن کنار هم باشن می تونم حداقل ان خاطرات رو بنویسم تا اگه یه روزی به خاطر دغدغه سی زندگی یا نه ساده تر بگم به خاطر شلوغ کاری های این بازی ،از دلامون رفت بیرون حداقل سند داشته باشیم تا با خوندنش بتونیم یاد اون ها روزنده کنیم امیدوارم خدا دوباره این جمع رو کنار هم قرار بده اما مطمئنا به این زودی نمیشه خیلی زمان میبره شاید یه روزی وقتی هممون پیر شدیم ومنتظر مرگ بودیم ودیگه هیچ کاری با این بازی پیچده نداشتیم واسوده خاطر بودیم وبتونیم دوباره کنار هم باشیم اما این دفعه نه با راحتی و خوشی های اون دوران بلکه باغم ها و شادی ها وتجربه های یک عمر زندگی

85\3\3 S22:45




ژینا ::: چهارشنبه 86/8/23::: ساعت 9:38 عصر

<      1   2      
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :50945
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : ژینا[9]
نویسندگان وبلاگ :
maloo_1388[0]
اقلیما[0]
نارفیق[0]
فلاکت[0]
هیچ کس (@)[0]


 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<